حدیث موضوعی مطالب ديني و قرآني - داستان های قرآنی
درباره

سلام خدمت تمام دوستای گلم تمام تلاشم اینه بهترین مطالب دینی و قرآنی رو در اختیارتون قرار بدم. یاعلی
جستجو
آرشيو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
آیه قرآن تصادفی

مطالب قرانی

سوره قرآنحدیث موضوعیذکر روزهای هفته مهدویت امام زمان (عج)
روزشمار غدیر
روزشمار محرم عاشوراوصیت شهدا
روزشمار فاطمیهپخش زنده حرم
ابر برچسب ها
حكمت نامه لقمان حكيم (415) (<-TagCount->) , مطالب ديني (255) (<-TagCount->) , نماز (111) (<-TagCount->) , مناجات نامه (101) (<-TagCount->) , مطالب قراني (66) (<-TagCount->) , احاديث نماز (62) (<-TagCount->) , مطالب قرانی (42) (<-TagCount->) , مطالب دینی (39) (<-TagCount->) , پندهاي لقمان حكيم (37) (<-TagCount->) , حديث (36) (<-TagCount->) , ادعيه قرآنى (34) (<-TagCount->) , احادیث قرآنی (20) (<-TagCount->) , مطالب مرتبط به سوره لقمان (18) (<-TagCount->) , قرآن شناسی (18) (<-TagCount->) , داستان انبياء (16) (<-TagCount->) , اهل بیت در قرآن (14) (<-TagCount->) , حكايات قرآني (13) (<-TagCount->) , نسخ در قرآن (10) (<-TagCount->) , امامت (10) (<-TagCount->) , معارف قرآن (9) (<-TagCount->) , محکم و متشابه (9) (<-TagCount->) , داستان های قرآنی (8) (<-TagCount->) , عكس هايي با موضوع دين (4) (<-TagCount->) , احاديث لقمان حكيم (2) (<-TagCount->) , اصول قرأت (1) (<-TagCount->) , قرآن و تربیت صحیح (1) (<-TagCount->) , احکام قرآنی (0) (<-TagCount->) , قرآن و طبیعت (0) (<-TagCount->) , قرآن و زندگی (0) (<-TagCount->) , قرآن و اجتماع (0) (<-TagCount->) , قرآن و فرهنگ (0) (<-TagCount->) , عکس هایی با موضوع دین (0) (<-TagCount->) , بدون موضوع (10) (<-TagCount->) , 


[مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ]

[ Designed By Ashoora.ir ]
مطالب ديني و قرآني

داستان حضرت ذالکفل وشعیب(ع)

سرگذشت حضرت ذالکفل

 ناممبارکش دوبار در قرآن آمده است.قرآن در مورد قومی که به سویشان فرستاده شده مطلبی نفرموده اما مورخان بر این عقیده اند که او از فرزندان حضرت ایوب بوده وناماصلیش بشربن ایوب بوده است که خداوند او را برای هدایت مردم روم فرستاده است.

وی مردم را به جهاد برای خدا دعوت مینمود امامردم از او خواستند که اگراز خدا بخواهی که مرگ به سراغ ما نیاید جهاد خواهیم کرد.ذالکفل قضیه را در غالب مناجات به خدا عرضه کرد وخدا عمرشان را طولانی واورا کفیلشان قرار داد.

خداوند دعای آنها را مستجاب نمود تا آنجائی که صاحب فرزندان بسیار شدند تا جایی که از عهده نگهداریشان برنیامدند ودر نتیجه از ذالکفل خواستند تا خداوند آنها را به وضع قبلیشان برگرداند.

                      

 ذالکفل که در شام میزیست در سن 95 سالگی دیده از جهان فروبست وپسرش عبدان را وصی خود قرار داد وخداوند بعد از او شعیب را به پیامبری برگزید.

اما مرحوم قطب راوندی در قصص النبیاء از پیامبر نقل میکند که ذالکفل مردی بود از اهالی حضرموت که نام اصلیش عویدیا بن ادیم است هنگامی که الیسع میخواست جانشینی برای خود برگزیند سه شرط را مطرح نمودکه این شروط تلاش بی وقفه در طول روز،شب زنده داری،تسلط بر خشم وغضب خویش بود که جوانی این شروط را پذیرفت وذالکفل نام گرفت.

 

ایشان یکی از پیامبران عرب است که نام مبارکش 11 بار در قرآن ذکر شده است.خداوند او را به سوی مردم مدین وایکه فرستاد تا آنها را به یکتاپرستی وآیین خدایی دعوت کند واز بت پرستی وفساد اخلاقی نجات دهد.این پیامبر به خاطر سخنان حساب شده ورسا ودلنشین خطیب النبیاء لقب گرفته واولین کسی است که ترازوی سنجش را در معاملات بکار برد.

 رسالت شعیب در مدین 

شعیباز طرف خداوند به سوی دوقوم (مدین وایکه) فرستاده شد.مردم مدین به خدا ایمان نداشتند وبدرفتارترینمردم شناخته میشدند ودر داد وستد کم فروشی میکردند.شعیب آنها را به خدا دعوت مینمود واز کارهای زشت باز میداشت وبه رزق حلال دعوت مینمود،اما حریف آنها نمیشد.آنها بر سر راه کسانی که به سراغ شعیب میرفتند مینشستند وآنها را از اینکار منع وتهدیدشان میکردند.

اماشعیب آنها را پند میداد ونصیحت مینمود.قوم شعیب به جای اینکه به دعوت وی گوش دهند لجاجت میکردند وبا کمال گستاخی در برابر او ایستادند وگفتند:آیا نمازت به تو دستور میدهد که آنچه را پدرانمان میپرستیدند ترک کنیم واز تصرف در اموالمان به دلخواه خود داری نمائیم ،تو که انسانی بردبار ودانایی چرا این حرفها را میزنی؟شعیببه آنها گفت :ای مردم آیا فکر میکنید که من به خدایی که این همه به من نعمت داده خیانت میکنم؟من از پند ونصیحت جز اصلاح مردم هدفی ندارم ،بنابراین به او توکل میکنم وبه سوی او باز میگردم وبازهم آنها را از عذاب الهی ترساند وبه عبرت گیری از عذاب اقوام گذشته دعوت نمود.

 تهدید شعیب به اخراج از شهر مدین

 در نتیجه این دعوت،قومش او را تهدید کرده وگفتند:ما تو وکسانی که به تو گرویده اند از شهر بیرون میکنیم مگر آنکه به کیش ما بازگردید وشعیب در جواب گفت که اگر ما به دین شما بازگردیم به خدا دروغ بسته ایم وهرگز چنین نمیکنیم مگر آنکه خدا بخواهد.

 تهدید شعیب به سنگسار

 قومشعیب او را به سنگسار شدن تهدید نمودند واظهار داشتند که اگر تاکنون چنین کاری نکرده ایم به خاطرقوم وخویشی بوده است.اما شعیب به آنها گفت:آیا عزت واحترام طایفه ام نزد شما از خدا بیشتر است.شما خدا را به کلی فراموش کرده اید وخدا از اعمالتان آگاه است.

 هلاکت اهل مدین 

آنها به این ترتیب به تکذیب شعیب پرداختند.شعیب از آنها روگردان شد وبرای آخرین بار به آنان هشدار داد.دستور الهی صادر شد تا آنها نابود شوند.رعد وبرقی مهیب همراه با زلزله ای شدید آنها را فراگرفت وآنها به رو به زمین افتادند وطوری نابود شدند که گویی اصلا در آن شهر نبوده اند اما شعیب وپیروانش مشمول رحمت خدا قرار گرفتند.

 رسالت شعیب در ایکه

 بعداز نابودی مدین آن حضرت به سوی ایکه رفت.آنجا سرزمینی حاصلخیز وپردرخت ودارای چشمه ساران بسیار بودودر نزدیک مدین قرار داشت.در آنجا گروهی زندگی میکردند که به همان شیوه اهالی مدین مرتکب گناه میشدند واهل بت پرستی وکلاهبرداری در خرید وفروش بودند.شعیب به نزد آنها رفت وآنها را به سوی خداوند وپرهیز از گناه وخیانت دعوت نمود وگفت که من از جانب خداوند آمده ام وهیچ مزدی از شما نمیخواهم.درپیمانه و وزن اموال به عدل وانصاف رفتار کنید وکم فروشی نکنید و...

اما این صحبتها در مردم اثر نکرد بلکه مردم به او نسبت سحر وجادو دادند وبه او گفتند که تو هم با ما مساوی هستی وبر ما برتری نداری.ما تو را فردی دروغگو میدانیم وگفته هایت راتصدیق نمیکنیم واگر راستگو هستی از خدا بخواه تا عذابی بر ما نازل نماید.اما شعیب در برابر این توهینها وتهمتها به آنها گفت که خداوند براعمال ورفتار شما آگاه است.

درنتیجه زمان عذاب آنها نیز فرارسید و7 روز گرمای سوزانی سرزمین آنها را فرا گرفت وهیچ نسیمی نوزید .ناگهان ابری درآسمان ظاهر شد ونسیمی وزیدن گرفت،آنها از خانه های خود خارجشدند وبا عصبانیت به سایه ابر پناه بردند.در این هنگام صاعقه ای مرگبارازابر برخواست وبا صدایی گوش خراش آتشی بر سرشان فرو ریخت ولرزه ای بر زمین افتاد وهمگی نابود شدند.

منابع قرآنی:

هود:84-86-87-91-92-94-95 /اعراف:86-87-88-89-93/عنکبوت:37/شعراء:176-191




 برچسب ها : داستان های قرآنی

داستان حضرت ایوب(ع)

 حضرتایوب از انبیاء مشهور بوده ونام مبارکش 4 بار در 4 سوره قرآن آمده است.ایوب از ریشه آب یؤوب یعنیکسیکه بار دیگر سلامت ونعمت ومال وفرزندان به او بازگردانده شود بوده است.وی از فرزندان حضرت ابراهیم است.ایشان در سن 93 سالگی فوت کرد ودر قله کوه جحاف در حدود یمن به فاصله هشتاد میل از عدن دفن شده است.

 سرگذشت ایوب وآزمایش عجیب او 

ایوبدر یکی از نواحی شام به نام بثنه زندگی میکرده است و7 سال در آن شهر به عبادت وپرستش خداوند مردم را تبلیغ مینموده وفقط سرانجام 3 نفر دعوت او را اجابت نموده اند.وی یکی ازپیامبران است که قرآن نبوت وپیامبری او را بیان کرده است.او فردی مهربان وبا تقوا بوده ودر مهمان نوازی شهرت داشته وقوم خود را به پرستش خدا دعوت مینموده است.

ایشاندارای مال فراوانی بودهودارای خدمه وحشم فراوانی بوده ا ست.اوقاتی بر او گذشت که همه اموال خود را از دست داد وبه انواع بلایا وامراض مبتلا گشت وجز زبانش که به ذکر خدا مشغول بود عضو سالمی برایش نماند ولی او در تمامی این مراحل صبر نمود ونالهنکرد.بیماری او آنقدر طولانی شد که هیچکس با او هیچ رابطه نداشت وبه خاط بیماریش او را از شهر بیرون نمودند وجز همسرش هیچکس دیگر به او مهربانی ننمود ودر راه نگهداری ومراقبت از او تمام مال ودارایی خود را از دست داد تا جائیکه مجبور شد برای گذران زندگی برای مردم کار کند.همه این گرفتاریها صبر وشکر ایوب را زیاد کرد تا آنجائیکه صبر او زبانزد خاص وعام شد.

 ایوب اسوه صبر وسپاس 

قرآن ایشان را بهترین بنده خدا شکیبا ومتوجه واواب میخواند.او بین 7 تا18 سال به طور دائم در رنج وعذاب بود وهمه او را شماتت میکردند.

خدای متعال نحوه شفا یافتن اورا چنین بیان نموده:ای ایوب!با پای خود به زمین بکوب.آن حضرت نیز چنین نمود وبه دستور خداوند چشمه ای از آب سرد جوشید وبه فرمان خداوند از آن آب نوشید وبدن خود را در آن شستشو داد وتمام مرضش اینگونه ازبین رفت. 

انگیزه تنبیه همسر ایوب 

روایتشده که شیطان یک روز بهصورت طبیبی بر همسر ایوب ظاهر شد وگفت:من شوهر تو را درمان میکنم به این شرط که وقتی شفا یافت به من بگوید تنها عامل سلامتی من تو بوده ای وهیچ مزددیگری نمیخواهم وهمسر ایوب چنین نمود.ایوب که متوجه دام شیطان بود سخت برآشفت وسوگند یاد کرد که اگر سلامتی خود را بازیافت صد تازیانه به همسرش بزند واو را تنبیه کند.وقتی که ایوب سلامتی خود را به دست آورد برای اینکه به سوگند خود عمل کند قصد تنبیه او را داشت که به فرمان خداوند وبه پاس جبران زحماتش بسته هایی از گندم ویا خرما را که شامل صد شاخه بود بدست گرفتویکبار به او زد وبه سوگندش عمل نمود.

 منابع قرآنی:

نساء:163/ص:44-41-/انعام:85-86/انبیاء:83-84




 برچسب ها : داستان های قرآنی

داستان حضرت داوود وسلیمان

شناسنامه حضرت داوود(ع)

ایشان از انبیاء بنی اسرائیل است که علاوه بر قدرت معنوی ونبوت دارای حکومت وسیعی نیز بود ونام مبارکش 16 بار در قرآن ذکر شده است.ایشان در سرزمینی بین مصر وشام به دنیا آمد ونام پدرش ایشا بود.او 100 سال عمر کرد که 40سالش را بر مردم حکومت ورهبری نمود.

داوود به معنای کسی است که زخم دل خویش را با داروی محبت التیام بخشدونیز گفته اند کسی است که عشق وسوز خود را با اطاعت وفرمانبرداری از خداوند شفا بخشید.روایت شده که داوودکنیزی داشت که مامور بود هرشب درب خانه را قفل کند تا ایشان به عبادت بپردازند.شبی کنیزک مرد غریبه ای را در خانه دید وبه او گفت که با اجازه چهکسی وارد شده ای واو در جواب گفت که من بدون اجازه شاهان بر آنها وارد میشوم داوود از این صحبتها متوجه شد که ملک الموت به سراغش آمده است.

 وبه او گفت که چرا از قبل به من خبر آمدنت را ندادی ؟

عزرائیل گفت :من قبلا پیامهای زیادی را برایت فرستادم!

داوود گفت:چه کسی آن پیامها را برای من آورده است؟

عزرائیل گفت:پدرت،برادرت و... کجا رفتند؟

داوود گفت:همه مردند.

عزرائیلگفت:آنها پیام رسانهای من به سوی تو بودند که تو نیز میمیریقفهمانگونه که آنها مردند وسپسجان او را گرفت.داوود را در بیت المقدس به خاک سپردند.او 19 پسر از خودبهجای گذاشت که از میان آنها سلیمان مقام علم ونبوت را به ارث  برد.

شخصیت وویژگیهای داوود(ع)

داوود پس از طالوت به قدرت رسید خداوند زبور را به او نازل کرد وساختن زره را به او آموخت وآهن را برایش نرم کرد.او هر روز زرهی میساخت وبه فروش میرساند.

داوود فردی خوش صوت بود بطوریکه وقتی میخواند پرندگان وحیوانات نیز دورش جمع میشدند.حضرت علی (ع)مبفرماید:او با دست خود زنبیلهایی از لیف خرما میساخت وبا پول آنها نان جوین تهیه میکرد ومیخورد.

قضاوت حضرت داوود(ع)

ایشان روزها واوقات خود را به4قسمت تقسیم کرده بودند:یک روز برای عبادت وروزی برای قضاوت ،یک روز برای پند واندرز وروزی هم به کارهای شخصی میپرداخت.

روزیداوود در اتاق قصر خود مشغول عبادت بود ناگهان 2 نفر دور از چشم نگهبانان وارد اتاقش شدند.داوود به محض دیدن آنها وحشت کرد اما آنها به داوود گفتند:نترس ،ما دو نفر بایکدیگر نزاعی داریم که داوری را نزد شما آورده ایم وتو درست قضاوت کن تا به ما ستمی نشود.آنگاه کسی که به حق او ستم شده بود گفت:این برادر دینی 99 راس گوسفند دارد ومن تنها دارای یک راس هستم،ولی او چشم طمع به تنها گوسفندمن دوخته ومن او را نتوانسته ام قانع کنم واو در بحث بر من چیره شده است.

داوود به شاکی گفت:قطعا این مرد بر تو ستم نموده واین چیز تازه ای نیست .بسیاری از دوستان نسبت به هم ستم میکنند مگر کسی که ایمان آورده باشد.طرفین دعوا با شنیدن این حرف قانع شدند ورفتند وقضاوت نیز مطابق واقع بود اما داوود در قضاوت عجله نمود زیرا بدون شنیدن حرف طرف مقابل علیه او داوری کرد ووقتی متوجه اشتباه خود شد توبه نمود وخداوند او را بخشید.

اصحاب سبت

گروهیدر زمان پیامبری حضرت داوود(ع)در شهر ایله که در ساحل دریای سرخ بود زندگی میکردند.خداوند آنها را از صید ماهی در روز شنبه نهی کرده بود .آن روز ماهیان احساس امنیت میکردند وکنار دریا ظاهر میشدند  ولی در روزهای دیگر به عمق آب میرفتند.امابنی اسرائیل برای صید ماهی فراوان تصمیم گرفتند حوضچه هایی درستکنند تا وقتی ماهیها در روز شنبه وارد آن شدند درب آن را مسدود نمایند وروز یکشنبه ماهیها را صید نمایند واین نقشه را عملی کردند.آنها مدتی را به همین منوال گذراندند وپول زیادی به جیب زدند.

در این قضیه مردم 3گروه بودند:

گروهاول از این حیله خشنود بودند وبه آن دست زدند.گروه دوم از آنها که حدود ده هزار نفر بودند آنان رااز مخالفت خدا نهی نمودند.گروه سوم ساکت بودند ونیز به نهی کنندگان میگفتند:چرا قومی را که خدا هلاکشان میکند یا عذاب برآنها نازل میکند نهی میکنید؟وآنها در جواب گفتند :ما نهی میکنیم تا در پیشگاه خداوند معذور باشیم.اما چون کارشان نتیجه ای نداشت به خاطر ترس از عذاب آنجا را ترک کردهوبه روستای دیگری رفتند.پس از رفتن آنها شبانگاه خداوند ساکنین شهر ایله را بصورت بوزینه ها مسخ کرد.خبر این حادثه به روستاهای اطراف رسید .مردم برای مشاهده وضعیت به آن قریه آمدند اما چون دروازه شهر بسته بود از دیوار بالا رفته ودیدند که همه به بوزینه تبدیل شده اند.آنها پس از 3روز به هلاکترسیدند.

شناسنامه حضرت سلیمان(ع)

ایشان یکی از پیامبران بنی اسرائیل است که هم دارای نبوت بوده وهم حکومت ونام مبارکش 17بار در قرآن کریم ذکر شده است.نام پدرش داوود ونام مادرش آبیشاع یا تشبع میباشد.وی در 13 سالگی حکومت را بدست گرفت که در آن جن وانس وپرندگان وچرندگان وباد تحت فرمانش بودند.سرانجام پس از 40سال حکومت وپادشاهی در 53سالگی از دنیا رفت وآصف بن برخیا را وصی خود قرار داد.در روایت آمده که خداوند به او وحی کرد زمانیکه درختی به نام خرنوبه در بیت المقدس بروید زمان مرگت فرا رسیده،پس روزی سلیمان آن درخت را دید ونامش را پرسید ویقین پیدا کرد که زمان مرگش فرا رسیده است،بنابراین به معبد خود رفت ودر حالیکه به عصایش تکیه زده بود از دنیا رفت.سرانجام موریانه ها عصای او را جویدند واو به زمین افتاد وانس وجن به مرگش پی بردند واو را در بیت المقدس به خاک سپردند.

پیامبری حضرت سلیمان(ع)

خداوند داوود وسلیمان رتا مورد توجه خود قرار داد وعلم ادیان وآشنایی به احکام را به آنان آموخت.هنگامی که داوود از دنیا رفت سلیمان همه را جمع کرد وعلم وتوانائی خود را به آنان یادآور شد.

آزمایش سخت حضرت سلیمان(ع)

سلیمان آرزو داشت فرزندان شجاعی نصیبش شود که در اداره کشور وجهاد با دشمنان یاریش کنند.او دارای همسران متعدد بوداو با آنها همبستر شد تا صاحب فرزند شود اما چون از لفظ انشاا...استفاده نکرد جز فرزندی ناقص الخلقه چیزی نصیبش نشد.سلیمان توبه کرد واز خداوند پوزش طلبید.

نعمتهای ویژه به حضرت سلیمان(ع)

او از خدا خوواست تا ملکی به او بدهد که به دیگران نداده وخداوند نیز دعایش را مستجاب کرد ونعمتهای زیادی را به او عطا فرمود.

از جمله باد را مسخر او قرار داد تا به دستورش باد او را به همه جا ببرد بطوریکه مسافت 1ماه را از صبح تا بعد از ظهر میپیمود.

شیاطین را مسخر خود نمود و آنها در امورات بنایی وغواصی و... یاریش میکردند ونیز شیاطین کافر را به بند میکشید.

خداوند به سلیمان اجازه داد تا هر جور که میخواهد از این سلطنت استفاده کند واو را به جایگاه رفیعی رساند.

چشمه ای را در زمین مسخرش نمود که از آن مس گداخته بیرون میزد.

جنیان را به خدمت او گمارده وبه دستور او عمل میکردند وبرای او کارهای مختلفی از جمله ساختن کاخ وسفال واشکال مختلف و ...انجام میدادند.

اسبهای اصیبلی که از تماشای آنها لذت میبرد .

آگاهیاز گفتگوی حیوانات وپرندگان ونیز صحبت کردن با آنها:در یکی از روزها سلیمان صدای مورچه ای را شنید که به دوستانش گفت:ای مورچگان هم اکنون به خانه های خود بروید که الانسلیمان ولشکریانش از روی ما رد خواهند شد ونابودمان خواهند نمود .سلیمان با شنیدن صدای مورچه خنده اش گرفت وخداوند را برای این همه نعمتی که به او عطا کرده بود سپاس گفت واز محضرش خواست تا خود را شکر گزارش قرار دهد.

غیبت هدهد وخبر تازه او

روزیسلیمان بر روی تختش نشسته بود وهمه پرندگان در اطراف او بودند وبرای او سایه بان تشکیل داده بودند تا از شر آفتاب در امان باشد.اما چون هدهد در محضرش نبود وجایش خالی بود از همان محل آفتاب به سلیمان خورد ومتوجه غیبت هدهد شد واز اینکه هدهد بدون هماهنگی با او غیبت کرده بود عصبانی شد وتصمیم گرفت او را سخت کیفر کندمگر اینکه دلیل  قانع کننده ای بیاورد.طولی نکشید که هد هد از راه رسید وگزارش کرد من از ماجرایی خبر دارم که تو از آن بی خبری !من از کشور سبا خبری دارم وآن اینکه در آن کشور زنی را دیدم که بر مردم حکومت میکند وقدرت زیادی دارد ودارای تخت وتاج بزرگی است که به جواهرات زیادی مزین شده ولی باوجود نعمتهای زیادی که خداوند به آنها ارزانی فرموده شکر آنرا به جا نمی آورند و او را پرستش نمیکنند ،بلکه خورشید را میپرستند وبراو سجده میکنند.وقتی که صحبت هدهد به اتمام رسید سلیمان به او گفت :بزودی از حرفهایی که زدی تحقیق میکنم تا راست ودروغت مشخص شو برای همین نامه ای نوشتوبه او داد تا برای ملکه سبا ببرد .وقتی ملکه سبا نامه رادید همه را جمع کرد ومتن نامه را برای آنها خواند:

بسم الله الرحمان الرحیم

توصیه من این است که نسبت به من برتری جویی نکنید وبه سوی من بیایید وتسلیم حق شوید.

ملکهدر مورد نامه از سران قوم خود نظرخواهی نمود .آنها گفتند ما قدرت فراوانی برای مقابله با او داریم اما در نهایت اختیار با شماست.بلقیس راه مسالمت آمیز را برخشونت ترجیح داد واز بروز جنگ جلوگیری نمود.او پیشنهاد ارسال هدیه گرانبهایی برایارسال به سلیمان نمود وگفت اگر او هدیه را پذیرفت پادشاه است ولی اگر قبولنکرد پیامبر است وما توان مقابله با را نخواهیم داشت.

اوچند نفر را مامور ارسال هدیه کرد.وقتی که نمایندگان بلقیس هدایا را به محضر سلیمان بردند سلیمان روبه آنها کرد وگفت که خداوند بهتر از اینها را به من داده هدایا را با خودببرید که به زودی با سپاهی گران به سویتان خواهم شتافت.نمایندگان به نزدبلقیس رفته واو را از ماجرا ونیز شوکت وقدرت سلیمان آگاه نمودند.اینجا بود که بلقیس با علم به اینکه توان رویاروییبا پیامبر خدا را ندارد با لشکرش بهسمت سلیمان حرکت نمودندزمانیکه سلیمان از تصمیم او آگاه شد رای اینکه قدرتونیز نشانه نبوت خود را به او نشان دهد به اطرافیان خود گفت کدامیک از شماتواندارید تا قبل از اینکه ملکه به ما برسد تختش را برایم بیاورید.2نفر برای اینکار اعلام آمادگی نمدند که اولی عفریتی بود که گفت من تخت او را قبل از اینکه جلسه ات به پایان برسدواز جای خود برخیزی می آورم.اما نفر دوممرد صالحی بود که آگاهی زیادی از کتاب الهی داشت  وگفت من آن تخت را قبلاز آنکه چشم برهم بزنی برایت حاضر میکنم!لحظه ای نگذشت که سلیمان تخت را درجلوی چشم خود دید وبه مامورانش گفت مقداری تخت را تغییر دهند تا ببیند آیابلقیس متوجه خواهد شد که تخت خودش است یانه؟زمانی که بلقیس واطرافیانش به محضر سلیمان رسیدند بلقیس با اولین برخورد متوجه تخت خود شد که با اعجاز نزد سلیمان حاضر شده بودبنابراین تسلیم حق شد وآئین سلیمان را پذیرفت وبه نقل مشهور با او ازدواج کرد.

منابع قرآنی:

ص:26-21-22-24-23-25—35-40-20/اسراء:55/نساء:163 سبا:10-11- /اعراف :164 /نمل:15—17-19--20-16




 برچسب ها : داستان های قرآنی

شناسنامه حضرت یونس(ع)

نام مبارک حضرت یونس 4 بار در قرآن ذکر شده ودر چند جا نیز بدون اشاره به نامش مطالبی ذکر شده ونیز یک سوره از قرآن به اسم ایشان میباشد.نام پدرش متا از عالمان وزاهدان وارسته ونام مادرش تنجیس بود.

وی از ناحیه پدر از نوادگان حضرت هود واز ناحیه مادر از بنی اسرائیل بود.ایشان به خاطر اینکه در شکم ماهی قرار گرفت با لقب ذوالنون (صاحب الحوت) یاد شده است.قبر ایشان در نزدیک کوفه ودرکنار شط فرات قرار دارد.

رسالت حضرت یونس(ع)

شهر نینوا در منطقه موصل (در عراق کنونی)پایتخت دولت عاشوریان بشمار میرفت واین دولت قدرت خود را افزایش داد .نینوا در آن دوران از غنیترین وبزرگترین شهرهای مشرق زمین محسوب میشد ودارای جمعیتی بیش از صد هزار نفر بود.فراوانی نعمت باعث گمراهی مردم و رفتن به سمت کارهای زشت وناروا شد ضمن اینکه مردم نینوا بت پرست بودند وبه خدای واحد ایمان نداشتند.

خداوندحضرت یونس را به سوی آنان فرستاد.او آنها را به راه راست وپرستش خدای یکتا دعوت مینمود اما آنها بر کفر خود اصرار میورزیدند.بعد از 33 سال دعوت جز2 نفر به او نگرویدند که یکیاز آندو دوست قدیمیش روبیل بود که از دانشمندان بود ودیگری عابد وزاهدی بهنام ملیخا نام داشت.

هنگامی که زحمات یونس بی نتیجه ماند تصمیم گرفت تا مردمش را نفرین کند.روبیل به او گفت که اینکار را نکن زیرا که خداوند هلاکت آنها را نمیپسنددولی نظر ملیخا با یونس یکی بود.در نتیجه یونس قومش را نفرین کرد.

خداوندزمان دقیق بلا را به یونس اعلام نمود در نتیجه او ودوستش ملیخا از شهر خارج شدند اما ملیخا در شهر ماند وبهنزد مردم رفت واز آنان خواست تا به در گاه الهی استغاثه کنند وتوبه نمایند.آنها نیز چنین کردند وخداوند عذاب قطعی را از آنان برداشت.بعد ازچندوقت یونس جهت مشاهده عذاب وارد شهر شد اما دید که اتفاق خاصی نیفتاده ووقتی قضیه را از یکی از اهالی پرسید مرد که او را نمیشناخت ماجرای نفرین یونس وتوبه مردم را برایش توضیح داد.

قرار گرفتن یونس در شکم ماهی

یونسبا شنیدن این خبر خشمگین شد وبدون اذن پروردگارش شهر را ترک کرد ورفت تا به کنار دریایی رسید وسواریک کشتی شدکه پر از بار ومسافر بود.کشتی در میانه راه بود که ناگهان ماهی بزرگی جلویش را گرفت ودهان خود را باز کرد وطلب غذا نمود.یونس تا ماهی را دید از ترس به عقب کشتی رفت وماهی نیز به دنبالش به عقب کشتی رفت.سرنشینان کشتی متوجه شدند که فرد گناهکاری در کشتی است.بنابراین تصمیم گرفتند تا قرعه کشیکنند وقرعه به اسم هر کسی افتاد او را در دریا اندازند.آنها 3 بار قرعه نمودند وهر بار قرعه به نام یونس درآمد در نتیجه او را در درون دریا انداخته وماهی نیز فوری او را بلعید وبه اعماق آب بازگشت.

خداوند به ماهی الهام نمود تا به او آسیبی نرساند.یونس چند روزی را در درون شکم ماهی به اطاعت وپرستش خداوند پرداخت وبه عظمتش اعتراف کرد ومتوجه اشتباه خود شد.خداوند نیز توبه اش را قبول نمود وبه ماهی الهام کرد تا او را به ساحل ببرد ورها سازد وماهی نیز چنان کرد.یونس با حالی گرفته وبیمار از شکم ماهی خارج شد ودر کنار ساحل به سایه بوته کدویی تکیه زد واز آن مثل سینه حیوان میمکید وارتزاق میکرد.چون بدنش قدرت یافت وبیماریش روبه بهبودی رفت خداوند کرمی را فرستاد وآن کرم ریشه بوته را خورده وخشکانید.یونس با دیدن این منظره ناراحت شد ولب به اعتراض نمود.

خداوند به او وحی کرد تو از خشک شدن درختی کوچک اینقدر نارخت شدی که هیچ زحمتی برایش نکشیده بودی ولی از نزول عذاب بر عده زیادی از مخلوقاتم نگران نبودی! در این هنگام یونس متوجه خطای خود شد واز درگاه الهی تقاضای عفوو بخشش نمود.سپس به سمت نینوا حرکت کرد وچون خجالت میکشید وارد شهر شود به چوپانی گفت که به  داخل شهر برود وخبر آمدنش را اعلام کند.اما چون چوپان خبر داشت که یونس در دریا غرق شده حرفش را باور نکرد اما گوسفندی به زبان آمد وگواهی داد که آن مرد یونس است.چوپانمتقاعد شد که این مرد یونس است وسریع وارد شهر شده وخبر آمدنش را به مردم داد.اما مردم که فکر میکردند او دروغ میگوید تصمیم گرفتند تا او را کتک بزنند.اما چوپان به آنها کفت که من برای صدق گفتارم شاهد دارم ودر نتیجه همان گوسفند مجددا شهادت داد که چوپان راست میگوید.

مردم پس از این ماجرا به استقبال یونس رفته واو را با احترام وارد شهر کردندوبه اوایمان آورده وسالها تحت رهبری وراهنمائیهای او بودند.

مدت غیبت یونس از قومش

حضرت یونس 4 هفته از قوم خود غایب گردید.1هفته  هنگام رفتن به سمت دریا،1 هفته در شکم ماهی و1 هفته را  در بیابان زیر سایه کدو سپری نمود و1 هفته را نیز صرف برگشت مجددش به شهر نمود.

منابع قرآنی:

نساء:163 /انعام86 /یونس:98 /انبیاء:87-88/قلم:48/صافات:142-147-139-140



 برچسب ها : داستان های قرآنی

داستان قوم سباء،اصحاب رسّ وهاروت و ماروت

سرگذشت قوم سبا

سبا نام پدر اعراب یمن است.طبق روایتی از پیامبر مردی بود به نام سبا که 10 فرزند داشت واز هر کدام از آنها قبیله ای از قبائل عرب بوجود آمدند.آنها جمعیتی بودند که در جنوب جزیره عربستان میزیستند،دارای حکومتی عالی وتمدنی درخشان بودند،خاک یمن گسترده وحاصلخیز بود اما علیرغم این آمادگی چون رودخانه مهمی نداشت از آن بهره برداری نمیشد.

در آنجا بارنهای زیادی میبارید ومردم برای استفاده از آنها سدهای زیادی ساخته بودند.آنها با استفاده از آب سدها باغات وسیع وسرسبزی بوجود آوردند که برکات زیادی داشت.وفور نعمت باید آنها را شکر گذار درگاه الهی میکرد اما آنها به جای شکر وسپاس روشی عکس به کار برده بودند وشکاف طبقاتی زیادی بوجود آمده بودوضعفا توسط زورمداران به استثمار کشیده شده بودند .

قومسبا دارای 13 شهر بود که در هر شهری پیامبری به ارشادشان مشغول بود وآنها را بسوی خدا دعوت میکرد.اما همواره مورد تکذیب قرار میگرفتند.در نتیجه خداوند موشهای صحرائی را مامور کرد تا سدها را از درون سست کنند ودر نتیجه بر اثر باران شدیدی سدشکسته شد وآب آن تمامی باغها وآبادیها را نابود کرد وبه بیابان تیدیل نمود.

سرگذشت اصحاب رَسّ

داستان این قوم در 2 سوره قرآن ذکر شده است.آنها نیز بر اثر تکذیب پیامبرانشان نابود شدند.اما م رضا(ع)از زبان امام حسین(ع)نقل میکند:3 روز قبل از شهادت پدرم مردی از اشراف تمیم نزد وی آمد وگفت: پیرامون اصحاب رسّ وزمان ومکان زندگیشان و... مرا با خبر کن.

آنگاهپدرم فرمودند:آنها درختی به نام شاه درخت را میپرستیدند این قوم در مشرق زمین زندگی میکردند ودارای 12 شهردر امتداد رودخانه ای بودند که رَسّ نامیده میشد.نام شهرها آبان،آذر،دی،بهمن،اسفندار،فروردین،اردیبهشت،خرداد،مرداد،تیر،مهروشهریورنام داشت.بزرگترین شهرشان اسفندار نام داشت که پادشاهی به نام ترکوذ بن غابور از نوادگان نمرود بر آن حکومت میکرد ودر خت اصلی صنوبر وچشمه اصلی در این شهر قرار داشت.آنها این درخت را که در تمامی شهرها بود به عنوان معبود عبادت میکردند،نوشیدن آب از آن چشمه را بر خود وحیوانات حرام کرده بودند وهر کس از آب آن میخورد به قتل میرساندند.آنها در هر ماه از سال یک روز را بعنوان عید میدانستند ودر آنروز کنار یکی از درختان مذکور رفته وقربانی میکردند وآتش به پا میکردند.وقتی که دود غلیظ آتش به آسمان میرفت در برابر درخت  به خاک می افتادند وگریه  وزاری میکردند.شیطان نیز در آن موقع به کمکآنها میرفت ودر شاخ وبرگ درخت حرکت ایجاد میکرد ودر این هنگام صدای کودکی به گوش میرسید که میگفت:بندگانم من از شما راضی هستم.!!

دراین هنگام مردم خوشحا ل شده وشروع به شادی میکردند.ضمنا همجنس بازی وخلافهای دیگری نیز در میان زنان ومردانشان رایج بود.هنگامی که سرکشی اصحاب رس از حد گذشت خداوند پیامبری از نوادگان یهودابن یعقوب که نامش حنظله بود برای هدایت آنها مبعوثگرداند وبه راهنمائی آنها پرداخت اما زحمتش هیچ تاثیری نداشت.سرانجام با نفرین این مرد درختان صنوبرشان خشک شد.آنها قضیه را متوجه همین پیامبر دانستند وتصمیم به قتل او گرفتند.آنها چاهی را کنده که انتهای آن تنگ بود وحنظله را درون چاه انداخته ودربش را بستند.حنظله در ته چاه ناله میکرد وآنها دربالای چاه با شنیدن صدای مناجات او میگفتند:امیدواریم خدایان ما ودر ختان صنوبر از ما راضی گردند وسبز شده وخشنودی خود را به ما نشان دهند.سرانجام حنظله در چاه به شهادت رسید.در این هنگام خداوند به جبرئیل وحی نمود که این قوم را ببین که حلم وبردباری من مغرورشان کرده وگمان کرده اند که با کشتن نماینده من از عذابم در امان خواهند بود.به عزتم سوگند از آنها انتقامی سخت خواهم گرفت تا باعث عبرت جهانیان گردد.

روزعید آنها فرا رسید همه آنها در کنار درخت صنوبر جمع شده بودند که ناگهان طوفان شدید وسرخ رنگی وزیدن گرفت وزمین تکانی خورد وزیر پایشان تبدیل به سنگی گداخته شد.از آسماننیز صاعقه هایی از آتش بر آنها باردیدن گرفت  وبدنهای آنها را به مس ذوب شده تبدیل نمود.

سرگذشت هاروت وماروت

درزمان حضرت سلیمان گروهی درکشور او به سحر وجادوگری میپرداختند.سلیمان دستور داد تمام نوشته ها واوراق آنها را جمع کرده ودر محل مخصوصی نگهداری کنند.پس از وفات سلیمان گروهی از مردم، آنها را بیرون آورده وبه اشاعه وتعلیم آن پرداختند.برخی نیزگفتند که سلیمان اصلا پیامبر نبود واز همین سحر وجادو در حکومتش استفادهمیکرد.گروهی از بنی اسرائیل نیز از این گروه تبعیت نمودند تا آنجا که توراترا نیز کنار گذاشتند.وقتی که جادوگری به اوج خود رسید خداوند 2 انسان را بصورت فرشته مامور کرد تاسحرو عوامل ابطال آنرا به مردم بیاموزند(تا مردم به کلک جادوگران پی ببرند)اما آنها از این تعالیم سوء استفاده نمودند تا آنجا که مشمول سرزنش خداوند قرار گرفتند.

منابع قرآنی:

سباء:15-19 /ق:12 /فرقان:38 /بقره:32




 برچسب ها : داستان های قرآنی

سرگذشت صاحبان باغ سرسبز

 1-سرگذشتصاحبان باغ سرسبز(اصحاب الجنه)در قرآن مجید در ضمن 17 آیه ذکر شده است.مشهور است که درزمانهای قبل از اسلام در یمن حدود 4فرسخی صنعا روستایی به نام صروان یا ضروان وجود داشته که پیرمرد مومنی در آنجا باغی بسیار سرسبز وپر درخت داشت وبه قدری به فکر فقرا بود که از محصول باغ به اندازه نیاز خود برمیداشت ومابقی را به فقرا میبخشید.فقرا هر سال موقع برداشت محصول به باغ رفته وسهمخود را دریافت میکردند.صاحب باغ همیشه به فرزندانش توصیه میکرد که از یاد فقرا غافل نشوند.

بالاخرهپیرمرد، مرد وباغ به فرزندانش رسید.اما آنها برخلاف سفارش پدر مستمندان را فراموش کرده وهم قسم شدند که از محصول باغ، آنها را بی نصیب کنند.آنها در موقع فصل برداشت محصولبصورت مخفیانه به باغ رفته ومحصولات خود را برداشت کردند تا فقرا متوجه نشوند وچیزی طلب نکنندو برای این بخلشان مورد غضب خداوند قرار گرفتند وباغ آنها با تمامی درختانش بر اثر صاعقه ای تبدیل به خاکستر شد.برادران بخیل وقتی صبح زود واز همه جا بی خبر برای برداشت محصول به باغ رفتند  جز خاکسترچیزی مشاهده نکردند وفکر کردند که راه را اشتباه آمده اندو بدینوسیلهبه اشتباه خود پی بردند.یکی از برادران که عاقل تر بود به بقیه گفت :آیا به شما نگفتم تسبیح خدا کنید واز مخالفت با او دست بردارید ولی شما گوش نکردیدوبه این روزگار افتادید.آنها نیز توبه کردند و از خداوند خواستند تا باغ بهتری به آنها عنایت کند.

2-درروزگاران قدیم در میان بنی اسرائیل پادشاهی زندگی میکرد که دارای 2 پسر بود که نام یکی تملیخا ودیگری فُطرُس بود.پدر از دنیا رفت وثروت زیادی به جا گذاشت.تملیخا انسان با ایمان ومهربانی بود وهمواره به فکر روز قیامت وفقرا بود ولی فطرس انسانیخسیس،سنگدل و بی توجه به معاد بود وبه قیامت اعتقادی نداشت.او از اموالش 2باغ انگور بزرگ با درختان خرما به وجود آورد وبرکات زیادی در باغ حاصل شد،اما به جای شکر گزاری از این همه نعمت بر برادرش تکبر میکرد واز عاقبت خویش واعمالش غافل بود.حتی روزی به برادر خود گفت که من از نظر آبرو وشوکت وثروت از تو برترم.او مال واموال خود را فناناپذیر میدانست وبا خود گفت که فکر نکنم قیامتی نیز وجود داشته باشد،گیرم هم که باشد من با این همه ثروت نزد خدا صاحب مقام خواهم بود.

اما برادرش تملیخا که دوراندیش وعاقبت نگر بود تصمیم گرفت که او را نصیحت کند ودر مورد خدا ومسائل مختلف با او صحبت کرد اما نصایح وصحبتهای او هیچ اثری نداشت .

بالاخره اراده خداوند بر این قرار گرفت که فطرس را گوشمالی سختی دهد تا اینکه در یک شب ظلمانی عذابش را نازل کرد وبا یک صاعقه مرگبار و یا طوفانی کوبنده و یا زلزله ای ویرانگر تمامی هستیش رادر هم ریخت ونابود کرد.

فطرسصبح که از خواب بیدار شدمثل هر روز به طرف باغ خود حرکت کرد و وقتی به باغخود رسید صحنه وحشتناکیرا دید که باور نمیکرد در خواب است یا بیداری؟!

گوییاصلا چنین سرسبزی وباغی وجود نداشته وتمامش فکر وخیال بوده است.از شدت ناراحتی قلبش به تپش افتاد وافسوس میخورد ودرست در همین موقع بود که از رفتار وکردارش پشیمان شد واز اینکه برای خدا شریک قائل شده بود متاسف شد.

 کشتن 43 پیامبر در یک روز

خداوند در قرآن کریم از کسانی یاد کرده که 3گناه بزرگ مرتکب شدند:

1-کفر ورزیدن نسبت به آیات پروردگار

2-کشتن پیامبران

3-کشتن کسانیکه از برنامه پیامبران دفاع کرده ومردم را به عدالت دعوت میکردند.

آنها(یهود)در کشتن پیامبران بسیار جسور بودند وحامیان آنها را نیز از دم تیغ میگذراندند.از جمله اینکه آنها برای حفظ منافع نامشروع خود در آغاز یک روز آشوب کردند و43 پیامبر را که بازگو کننده شریعت موسی برای مردم بودند کشتند ودر همان روز 112 نفر از عابدان وصالحان مدافعشان را نیز کشتند.

خداوند در آیاتی به مجازات شدید آنها اشاره میکند ومیفرماید که اعمال نیکشان نیز تحت تاثیر این گناهان از بین میرود.

منابع قرآنی:

قلم:16-33/کهف:32-44 /آل عمران:21-22




 برچسب ها : داستان های قرآنی

سرگذشت قوم تُبّع

  تنها در دو جا از قرآن مجیدواژه تُبَّع آمده است.سرزمین یمن که در جنوب جزیره عربستان قرار دارد از سرزمینهای آباد و پربرکتی است که در گذشته مهد تمدن درخشانی بوده است وپادشاهانی که بر آن حکومت میکردند تبع نامیده میشدند وعلت این نامگذاری تبعیت مردم از آنها ویا اینکه یکی بعد از دیگری سر کار می آمدند بوده است.

نامیکی از آن پادشاهان اسعد ابوکرب بود.بنا به روایتی او مومن بود اما مردمش در گمراهی بودند.او پادشاهمقتدری بود وبسیاری از شهرها را زیر پرچم خود آورده بود.او در یکی ازسفرهایش نزدیک مدینه آمد واز یهودیان خواست تا به آئین عرب درآیند وگرنه شهرشان را ویران میکند.شامول یهودی که اعلم علمای یهود بود به پادشاه گفت که این شهر هجرتگاه پیامبری از دودمان ابراهیم است  وبخشی از اوصاف پیامبر را نیز گفت و او را از تخریب شهر پشیمان نمود.

با آنکه اسعد خودش خوب بود اما خداوند به خاطر غرور وگمراهی قومش  آنها را کیفر نمود.

 سرگذشت پیغمبران انطاکیه

 خداوند در قرآن در ضمن 18 آیه سرگذشت چند تن از پیامبران پیشین که مامور هدایت قوم مشرک وبت پرستی بودند را بیان میکند واز آنها به اصحاب القریه یاد کرده که فرستادگان خود را تکذیب کردند وبه عذاب گرفتار شدند.شهر این قوم انطاکیه نام داشت.فرستادگان نیز از شاگردان عیسی وفرستادگان او بودند.

این پیامبران از مخالفت سرسختانه این قوم مایوس نشدند ودر پاسخ آنها گفتند:پروردگار ما میداند که ما قطعا فرستادگان او به سوی شما ایم و...

ولی این کوردلان در برابر منطق روشن آنها تسلیم نشدند بلکه بر خشونت خود افزودند وبه مرحله تهدید وشدت عمل گام نهادند وآنها را شوم و مایه بدبختی شهرشان دانستند وآنها را به سنگسار نیز تهدید کردند.

  رسولانالهی به آنها پاسخ دادند که شومی شما از خودتان است واگر درست فکر کنید به آن پی خواهید برد.سبب بدبختی شما ، اصرار بر گناه وشرک وبت پرستی است.  ماجرای این پیامبران وقوم مشرک در تمام شهر منتشر شد ومردی با ایمان که در یکی از محلات دور دست شهر نجاری میکرد پس از مطلع شدن از این قضیه وتهدید پیامبراناز جان آنها بیمناک شده وبا سرعت خود را به مرکز کافران رساند وبه آنها توصیه هایی راجع به صدق گفتار پیامبران نمود وآنها را به تبعیت از پیامبرانفراخواند وایمان خود را نیز علنی کرد ،اما حرفهایش هیچ تاثیری بر آنها نگذاشت وحتی آتش کینه وعداوتشان را برافروخت تا آنجا که وی را سنگسار کرده ومظلومانه به شهادت رساندند.روح او به آسمانها رفت وحتی در آنجا نیز میگفت که ای کاش این قوم میدانستند که خداوند مرا مشمول لطف وعنایت خویش قرار داده است.

بنا به گفته حق تعالی درنهایت ،این قوم بر اثر صیحه ای آسمانی ومرگبار خاموش شدند ومورد افسوس خداوند قرار گرفتند.

 سرگذشت حیرت انگیز برصیصای عابد

 خداوند در قرآن در مورد پیمان شکنی  منافقان وتنها گذاردن دوستان خود در لحظات سخت وحساس مثلی آورده وآنها را به شیطان تشبیه نموده است.

مشهوراست که در میان بنی اسرائیل عابدی بود که نامش برصیصا بود وبر اثر سالها عبادت به درجه ای رسیده بود که حتی بیماران روانی را نیز شفا میداد.روزی زن جوانی که از طبقهای مشهور بود برای شفا نزدش آوردند وبنا شد مدتی آنجا بماند تا شفا یابد.اما شیطان برصیصا را وسوسه کرد ونهایتا او کنترل خود را از دست داده وبه آن زن تجاوز نمود.بعد از مدتی معلوم شد که زن حامله شده وبرصیصا از ترسآبرو والبته اینبار نیز با توصیه شیطان، او را کشت ودر گوشه ای جنازه اشرا دفن نمود.برادران زن از این جنایت عابد باخبر شدند وماجرا در شهر منتشر وبه گوش حاکم شهر رسید وبرصیصا ناچار شد به گناهش اقرار کند. در نتیجه او را محکوم به اعدام نمودند وروزی که قرار بود او را به دار بزنند شیطان مجددا به سراغش رفت وبه او گفت که به من ایمان بیاور تا تو را نجات دهم واونیز چنین کرد،اما  نه تنها نجات نیافت  بلکه کافر از دنیا رفت.

منابع قرآنی:

دخان:37/ق:14/یس:13-31/حشر:16-17




 برچسب ها : داستان های قرآنی

سرگذشت اصحاب کهف ورقیم

 

ازسال 249 تا 251 میلادی  پادشاهی به نام دقیانوس در کشور روم وشهر اُفسوس زندگی میکرد.وی مغرور جاهوجلال خود بود وخود را خدای مردم میدانست وآنها را به پرستش خود وبتها دعوت میکرد وهرکس نمیپذیرفت اعدامش میکرد.او6 وزیر داشت  که 3 نفر از آنها به نامهای تملیخا،مکسلمینا ومیشیلینا در طرف راستش و3 نفر دیگر به نامهای مرنوس،دیرنوس وشاذریوس در طرف چپش می نشستند ودقیانوس برای اداره امور از آنها مشورت میگرفت.دقیانوس در سال 1روز را عید میگرفت وجشن مفصلی توسط مردمبر پا میشد.در یکی از سالها یکی از فرماندهان به او خبر داد که ایران در حال لشکر کشی به سمت ما میباشد.دقیانوس از این خبر به لرزه افتاد طوری که تاج از سرش افتاد .یکی  از وزیران که تملیخا نام داشت با دیدن ایم منظره باخود گفت چگونه ممکن است خدا اینگونه بترسد؟

این 6 وزیر هر روز در خانه یکی از خودشان جلساتی میگرفتند وآنروز نیز تملیخا میزبان بود.در زمان مهمانی دوستان متوجه شدند که تملیخا ناراحت است .وقتی دلیلش را از او پرسیدند سخن از نظم آفرینش ونیز قدرت چرخاننده آنها کرد وسوالاتی در مورد آفرینش انسان و.... نمود وگفت که همه اینها آفریننده ای دارد.این سخنان بر دل وجان دوستانش نشست وآنها تملیخا را مورد مهر ومحبت خود قرار دادند وحق را به اودادند.

تملیخا برخواست و محصولات خرمای خود را فروخت وتصمیم گرفت برای رهایی از شرک وبت پرستی  ونیز ظلم وستم دقیانوس از شهر فرار کند.بنابراین  او و تمامی این 6 نفر شهر را رها کردندوبه طرف بیابان حرکت نمودند. زمانیکه حدود 1فرسخ راه رفته بودند تملیخا به آنها گفت:برادران زمان پادشاهی و وزارت گذشت،راه خدا را با این اسبهای گرانقیمت نمی توان پیمود،پیاده شوید تا این را را پیاده طی کنیم،شاید خداوند گشایشی در کار فروبسته ما کند.آنها مسافت زیادی را پیاده پیمودند تا به چوپانی رسده واز او تقاضای شیر وآب کردند.چوپان نیز از آنها پذیرایی کرد وبه آنها گفت:از چهره هایتان معلوم است که از بزرگان هستید وازظلم دقیانوس فرار کرده اید!

آنها نیز ماجرا را برای چوپانگفتند وچوپان نیز با آنها همراه شد.سگ چوپان نیز به همراه آنها رفت وآنها هرچه کردند سگ برگردد سگ باز دنبال آنها رفت وسرانجام نیز به حرف آمد وگفت:مرا رها کنید تا در این راه محافظ شما باشم.آنها شب هنگام به کوهی رسید ند که دربالای آن غاری بودودر کنار غار چشمه ودرختان میوه ای بود که از آن خوردند وآشامیدند و سپس وارد غار شده وبه استراحت پرداختند.در این هنگام به دستور خداوند فرشته مرگ روح آنها را قبض نمود وخواب عمیقی برآنها مسلط شد.

دقیانوس پس از اتمام جشن به قصر خود رفت واز غیبت آنها آگاه شد ولشکر عظیمی را برای جستجوی آنها فرستاد.لشکریان رد پای آنها را تا غار گرفته وآنها را در درون غار مشاهده کردند در حالیکه همگی خوابیده بودند.به دستور دقیانوس درب غار را بستند تا غار قبر آنها شود....

309 سال قمری از این واقعه گذشت وحکومت دقیانوس نابود شد وهمه چیز دگرگون شد.اصحاب کهف(غار) به اراده خداوند بعد از این خواب طولانی بیدار شدند وبا مشاهده خورشید گفتند:گویا یکروز یا نصف روز را خوابیده ایم!!!

آنها برای رفع ضعف وگرسنگی یکنفر را که همان تملیخا بود برای خرید آب وغذا به طرف شهر فرستادند.تملیخا بعد از ورود به شهر دید که همه چیز تغییر کرده است وحتی لباس مردم و  لهجه آنها نیز عوض شده است ونیز پرچمی را مشاهده کرد که روی آن نوشته شده بود :لااله الا الله محمد رسول الله

او که حیران شده بود به یک نانوائی مراجعه کرد تا نانی بخرد.تملیخا نام شهر را پرسید ونانوا جواب داد:افسوس.تملیخا اسم شاه را پرسید ونانوا جواب داد: عبدالرحمن سپس سکه ای به او داد تا نان بخرد،نانوا بعد از دیدن سکه فهمید که این سکه قدیمی است وبه تملیخا گفت که تو گنجی پیدا کرده ای؟جواب تملیخا منفی بود وتوضیحات او نیز نانوا را قانع نکرد بنابراین او را به نزد شاه برد وماجرا را برایش بازگوکرد.

پادشاه بعد از شنیدن ماجرا بهتملیخا گفت که طبق گفته عیسی تو میتوانی خمس این گنج را بدهی وبروی اما تملیخا بازهم سر حرف اول خود ماند ودر نتیجه مجبور شد کل ماجرا را برای شاهتعریف کند.

شاهبرای اینکه یقین کند او راست میگوید از او سراغ خانه اش را گرفت وتملیخا شاه را به خانه اش برد ودرب خانه را زد.پیرمردی از خانه بیرون آمد وشاه به او گفت که این مرد ادعامیکند تملیخا است وصاحب این خانه است.پیرمرد بعد از شنیدن ماجرا به پایتملیخا افتاد وگفت که به خدا قسم او جد من است وتمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد.شاه بعد از شنیدن ماجرا از اسب پیاده شد وتملیخا را در آغوش گرفتوسراغ بقیه دوستانش را گرفت.آنها به اتفاق به طرف غار حرکت کردند وکمی جلوتر از بقیه تملیخا به طرف غار رفت تا دوستانش را از این ماجرا آگاه نماید تا باعث ترس ودلهره آنان نشود.وقتیکه تملیخا وارد غار شد دوستانش به سبب اینکه او گرفتار دقیانوس نشده در آغوشش گرفتند،اما تملیخا به آنها گفت که دقیانوس سالها پیش مرده وما 309 سال در این غار خوابیده بودیم واکنون نیز شاه ومردم برای دیدن ما آمده اند.  دوستان به او گفتند :آیا میخواهی مارا سبب فتنه وکشمکش جهانیان قرار دهی؟آنها به انفاق تصمیم گرفتند که از خدا بخواهند که مجددا روحشان را قبض نماید وخداوند نیز دعایشان را مستجاب کرد ودرب غار نیز پوشیده شد.زمانیکه شاه وهمراهان به در غار رسید ند اثری از آنها ندیدند ودر غار را پیدا نکردند اما به احترام آنها مسجدی در کنار غار تاسیس نمودند.

 

منابع قرآنی:

سوره کهف از آیه 14 به بعد




 برچسب ها : داستان های قرآنی


منوی اصلی
موضوعات وبلاگ
دانشنامه مهدویت
مهدویت امام زمان (عج)تاریخ روزآیه قرآن تصادفیآیه قرآن

در كل اينترنت
در اين سايت
میان صفحات فارسی

حدیث موضوعی
X