داستان حضرت ذالکفل وشعیب(ع)

سرگذشت حضرت ذالکفل

 ناممبارکش دوبار در قرآن آمده است.قرآن در مورد قومی که به سویشان فرستاده شده مطلبی نفرموده اما مورخان بر این عقیده اند که او از فرزندان حضرت ایوب بوده وناماصلیش بشربن ایوب بوده است که خداوند او را برای هدایت مردم روم فرستاده است.

وی مردم را به جهاد برای خدا دعوت مینمود امامردم از او خواستند که اگراز خدا بخواهی که مرگ به سراغ ما نیاید جهاد خواهیم کرد.ذالکفل قضیه را در غالب مناجات به خدا عرضه کرد وخدا عمرشان را طولانی واورا کفیلشان قرار داد.

خداوند دعای آنها را مستجاب نمود تا آنجائی که صاحب فرزندان بسیار شدند تا جایی که از عهده نگهداریشان برنیامدند ودر نتیجه از ذالکفل خواستند تا خداوند آنها را به وضع قبلیشان برگرداند.

                      

 ذالکفل که در شام میزیست در سن 95 سالگی دیده از جهان فروبست وپسرش عبدان را وصی خود قرار داد وخداوند بعد از او شعیب را به پیامبری برگزید.

اما مرحوم قطب راوندی در قصص النبیاء از پیامبر نقل میکند که ذالکفل مردی بود از اهالی حضرموت که نام اصلیش عویدیا بن ادیم است هنگامی که الیسع میخواست جانشینی برای خود برگزیند سه شرط را مطرح نمودکه این شروط تلاش بی وقفه در طول روز،شب زنده داری،تسلط بر خشم وغضب خویش بود که جوانی این شروط را پذیرفت وذالکفل نام گرفت.

 

ایشان یکی از پیامبران عرب است که نام مبارکش 11 بار در قرآن ذکر شده است.خداوند او را به سوی مردم مدین وایکه فرستاد تا آنها را به یکتاپرستی وآیین خدایی دعوت کند واز بت پرستی وفساد اخلاقی نجات دهد.این پیامبر به خاطر سخنان حساب شده ورسا ودلنشین خطیب النبیاء لقب گرفته واولین کسی است که ترازوی سنجش را در معاملات بکار برد.

 رسالت شعیب در مدین 

شعیباز طرف خداوند به سوی دوقوم (مدین وایکه) فرستاده شد.مردم مدین به خدا ایمان نداشتند وبدرفتارترینمردم شناخته میشدند ودر داد وستد کم فروشی میکردند.شعیب آنها را به خدا دعوت مینمود واز کارهای زشت باز میداشت وبه رزق حلال دعوت مینمود،اما حریف آنها نمیشد.آنها بر سر راه کسانی که به سراغ شعیب میرفتند مینشستند وآنها را از اینکار منع وتهدیدشان میکردند.

اماشعیب آنها را پند میداد ونصیحت مینمود.قوم شعیب به جای اینکه به دعوت وی گوش دهند لجاجت میکردند وبا کمال گستاخی در برابر او ایستادند وگفتند:آیا نمازت به تو دستور میدهد که آنچه را پدرانمان میپرستیدند ترک کنیم واز تصرف در اموالمان به دلخواه خود داری نمائیم ،تو که انسانی بردبار ودانایی چرا این حرفها را میزنی؟شعیببه آنها گفت :ای مردم آیا فکر میکنید که من به خدایی که این همه به من نعمت داده خیانت میکنم؟من از پند ونصیحت جز اصلاح مردم هدفی ندارم ،بنابراین به او توکل میکنم وبه سوی او باز میگردم وبازهم آنها را از عذاب الهی ترساند وبه عبرت گیری از عذاب اقوام گذشته دعوت نمود.

 تهدید شعیب به اخراج از شهر مدین

 در نتیجه این دعوت،قومش او را تهدید کرده وگفتند:ما تو وکسانی که به تو گرویده اند از شهر بیرون میکنیم مگر آنکه به کیش ما بازگردید وشعیب در جواب گفت که اگر ما به دین شما بازگردیم به خدا دروغ بسته ایم وهرگز چنین نمیکنیم مگر آنکه خدا بخواهد.

 تهدید شعیب به سنگسار

 قومشعیب او را به سنگسار شدن تهدید نمودند واظهار داشتند که اگر تاکنون چنین کاری نکرده ایم به خاطرقوم وخویشی بوده است.اما شعیب به آنها گفت:آیا عزت واحترام طایفه ام نزد شما از خدا بیشتر است.شما خدا را به کلی فراموش کرده اید وخدا از اعمالتان آگاه است.

 هلاکت اهل مدین 

آنها به این ترتیب به تکذیب شعیب پرداختند.شعیب از آنها روگردان شد وبرای آخرین بار به آنان هشدار داد.دستور الهی صادر شد تا آنها نابود شوند.رعد وبرقی مهیب همراه با زلزله ای شدید آنها را فراگرفت وآنها به رو به زمین افتادند وطوری نابود شدند که گویی اصلا در آن شهر نبوده اند اما شعیب وپیروانش مشمول رحمت خدا قرار گرفتند.

 رسالت شعیب در ایکه

 بعداز نابودی مدین آن حضرت به سوی ایکه رفت.آنجا سرزمینی حاصلخیز وپردرخت ودارای چشمه ساران بسیار بودودر نزدیک مدین قرار داشت.در آنجا گروهی زندگی میکردند که به همان شیوه اهالی مدین مرتکب گناه میشدند واهل بت پرستی وکلاهبرداری در خرید وفروش بودند.شعیب به نزد آنها رفت وآنها را به سوی خداوند وپرهیز از گناه وخیانت دعوت نمود وگفت که من از جانب خداوند آمده ام وهیچ مزدی از شما نمیخواهم.درپیمانه و وزن اموال به عدل وانصاف رفتار کنید وکم فروشی نکنید و...

اما این صحبتها در مردم اثر نکرد بلکه مردم به او نسبت سحر وجادو دادند وبه او گفتند که تو هم با ما مساوی هستی وبر ما برتری نداری.ما تو را فردی دروغگو میدانیم وگفته هایت راتصدیق نمیکنیم واگر راستگو هستی از خدا بخواه تا عذابی بر ما نازل نماید.اما شعیب در برابر این توهینها وتهمتها به آنها گفت که خداوند براعمال ورفتار شما آگاه است.

درنتیجه زمان عذاب آنها نیز فرارسید و7 روز گرمای سوزانی سرزمین آنها را فرا گرفت وهیچ نسیمی نوزید .ناگهان ابری درآسمان ظاهر شد ونسیمی وزیدن گرفت،آنها از خانه های خود خارجشدند وبا عصبانیت به سایه ابر پناه بردند.در این هنگام صاعقه ای مرگبارازابر برخواست وبا صدایی گوش خراش آتشی بر سرشان فرو ریخت ولرزه ای بر زمین افتاد وهمگی نابود شدند.

منابع قرآنی:

هود:84-86-87-91-92-94-95 /اعراف:86-87-88-89-93/عنکبوت:37/شعراء:176-191





 برچسب ها : داستان های قرآنی