باكوله‌بارگناه و با سيمايي زرد و ملول به راه افتادم تا هماهنگ با آهنگي شوم كه مي رفت «آنجا»يي كه اينجا نيست، جلودار اين گروه انساني كه تاريخ درانتظار اوست، مخصوصاً قرن ما كه با « قدرت صنعت» و « ايجاد توليد» توان كنترل خويش را از دست داد.

آيااوچه كسي بود؟ او آن بود كه آنچه خوبان داشتند، تنها داشت و من به كف هيچنداشتم، جز قلبي محجوب، عقلي معيوب، هوايي غالب، طاعتي قليل و معصيتي كثير، به دلم آهي بود كه به آن ابراز شخصيت كردم. شخصيتي كه صورت تكامل يافته آن شهادت است. گفتم به دلم آهي بود، آه مظلوم تاريخ، آه شوكران و نوشانيدن سقراط، اينها ضربه روحي بزرگي است كه بسته‌بند وراثت نيست و ريشه در تاريخ دارد، در كربلا، در ماوراء طبيعت و اينها را به شهادت، تاريخ شهادت به من فهماند و آن آهنگ، آن گروه رفتند و من نرفتم، شايد نتوانم بروم، چون كه پابسته و زنجير هواها بودم، ولي اكنون به ايثار مي‌انديشم نه انحصار در حصار ابصار. 





 برچسب ها : مناجات نامه